loading...
دانلود پارس نت
امیرحمزه باقری کرانی بازدید : 82 سه شنبه 28 مرداد 1393 نظرات (0)

نمايشنامه تزلزل ...

دكور :
خانه دانشجويی است , 2 ميز کار شلوغ با صندلی و چراغ مطالعه , يک ميز نقشه کشی و چند نقشه مهندسی روی آن , چند تصوير هنرپيشه تئاتر هم به ديوار آويزان , يک  کتابخانه با کلی کتاب , 3 تختخواب , يک جالباسی , 2 تابلو نقاشی آويزان به ديوار , چند قاليچه روی زمين , يک گلدان بزرگ در کنار ديوار , يک ميز عسلی با يک تلفن . 3 پسر با لباس اسپرت خانگی . هر کس در حال خود . يکی کنار تلفن نشسته , يکی روی تخت خوابيده , يکی هم پشت ميز نشسته . سکوت . تلفن زنگ می زند . 

بهروز  : بله ... سلام ... بله گوشی حضورتون ... احسان مامانت تلفن ... ( پسری که روی تخت دراز کشيده با تانی بلند می شود و به سمت تلفن می آيد )

احسان : بله ... سلام مامان ... خوبين ؟ ... آره ... من خوبم ... نه بابا ... چيزی نشده ... من سالمم ... آره ... بهروز و فواد هم خوبن ... نه بابا ... چيزی نيست  نگران نباشين ... فقط يکم لرزيديم ... آره ... نه مامان جان ... می گم جيزی نشده ... شما هم اين قد ربد به دلتون را ندين ... باشه ... سلام بابا ... خوبين ؟ بابا جون شما به مامان بگين ... ي] زلزله که اين حرفا رو نداره ... نه پدر من ... من  بيرون بودم ... رفته بودم خريد ... آره ... اونجا ... بله ... داشتم می اومدم بيرون که ... بله ... آخه چرا دروغ بگم ؟ ... اگه جزييم شده بود که اينجا نبودم پدر من ... بله  ... همه چی درسته ... نه ... فقط يکم ديوارا ... نه پدر من ... نريخته ... ترک برداشته ...
فواد: عجب آدمی هستيا ... اين چيزا گفتن نداره که ... اونا هم نگران می شن ...
بهروز : بيچاره ها دل تو دلشون نيست ... فکر می کنن چی شده ...
فواد : می تونست خيلی چيزا بشه که نشد ... 
احسان : آره ... من خودم بهتون زنگ می زنم اگه چيزی شد ... خوب ؟ به شايآن سلام برسونين ... درسا هم خوبه ... فردا lecture  دارم ... ارائه مقاله  ... آره دعا کنين خوب دربياد ... ممنون ... خداحافظ ... ( گوشی را قطع می کند ) بيچاره ها  چه هولی کردن ...
فواد : خوب تو چرا اين طوری حرف زدی ؟ ترک ديوار گفتن داشت ؟
احسان : چه  می دونم ... حالم خيلی بده ...
بهروز : حالا خوبه تو خونه نبودی ...
فواد : خيلی حس بدی بود ...
( چند لحظه سکوت . تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : سلام ... خوبين ؟ ... بله ... گوشی خدمتتتون ... آقا فواد ...
فواد : کيه ؟ ... بفرمايين ... سلام ... خوبي خواهر جون ؟ ... آره سالمم ... ا ... بابا گريه نداره که ... می خواستی من هم ... بی خيال بابا ... حالا که می بينی همه چيز رو به راهه ... آره ... نه بابا ... خوبم ... ساختمون ؟ ... نه ما طبقه پنجميم ... ساختمان هم نو سازه ... اگه چيزی شد از پنجره خودمونو می ندازيم پايين ... هاهاهاها ... آره ... خواهر من ... نه ... نگران نباش ... باشه ... چشم ... مامان حالش خوبه ؟ ... بهتر شده ؟ ... باشه ... بهش نگينا  ... آره ... سلام برسون ... بچه تو هم ببوس ... باشه ... خداحافظ ... خداحافظ ... ( گوشی را قطع می کند ) چه اوضاعيه ها ... 
بهروز : آره ... عجب دنياييه ... اگه همون جريآن بم اينجا ...
احسان : بهروز اصلا حال و حوسله شوخی ندارما ... هنوز ترس تو ...
بهروز : شوخی نيست ... تصور کن الان تو دنيآ مخابره می شد تهران در اثر يک زلزله مهيب به يک ...
احسان : حالا که نشده ... 
فواد : آقا  جون من که تعطيلم ... اگه زلزله بم هم اينجا می اومد برام فرقی نداشت ...
احسان : دوباره تو حرف زدی ؟ 
فواد : آره ... مگه چيه ؟ 
احسان : يعنی تو می خوای بگی نمی ترسی ؟ 
فواد : ترس ؟ ... بچه شدی ؟ ...
احسان : دوباره حس ورت داشت ؟ آقا جون اينجا دانشکده هنر نيست تو هم رو سن نيستی که ديالوگ تحويل ملت بدی ... فهميدی آقای هنر پيشه ؟
فواد : اتفاقا رو سن آدم خيلی هم ...
بهروز : دست ور دارين از اين حرفا ...
فواد : نه آقا احسان ... اينجا دانشکده معماريه و شما دارين برا شهر جديدی که قراره رو تهران ساخته شه نظر می دين ... درسته ؟ ... اگه شما معمارا درست خونه بسازين که وضع اين طوری نمی شه ...
بهروز : بس می کنين يآ نه ؟ خوبه حالا سال دومين تازه ها ... بيآين فوق چی کار می کنين ؟
فواد : بابا فوق ليسانس جامعه شناسی ... راستی بياين در مورد نظريه جامعه شناسی شهر نوين تهران حرف بزنيم خوبه ؟ ...
احسان : اصلا با اين فواد نمی شه دو کلوم حرف زد ... اه ( می رود و رو تخت دراز می کشد . سکوت )     
بهروز : جامعه شناسی شهر نوين ؟ ... چه حرف قشنگي ... جامعه شناسی شهر نوين ... می شه روش فکر کرد ... 
فواد : راستی بهروز ... چرا کسی برا تو زنگ نزد ؟ ...
احسان : آخه به تو چه ؟ ... مگه تو وکيل مردمی ؟ ...
فواد : آقا بهروز شمايين ؟ به به ... من هم فواد هستم ترم چهارم رشته  تئاتر ... متولد شهرکرد ... فعلا هم ساکن تهران هستم و تو يه خونه دانشجويی زندگی می کنم ... دوست داشتم ...
احسان :  به غير لوده  بازی و مسخره بازی به هيچ دردی نمی خوری ... 
فواد : ما اينيم ديگه ...
بهروز : احتمالا تلفن اشغال بوده ... ( تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : بله ؟ ... بله ؟ ... نه خير ... اشتباه گرفتين ... نه خير ... خواهش می کنم ... ( سکوت. ) 
احسان : برم برا فردا يه فکری بکنم ... 
فواد : برا  lecture تون ؟ ... راستی من هم کار دارم ... برم ديالوگامو حفظ کنم ... در انتظار گودو ...
بهروز : بچه ها ... برا امشب چی کار کنيم ؟ ( همه جا خورده اند .)
احسان : برا امشب ؟ 
فواد : آره راستی ... اگه دوباره لرزيديم چی ؟ 
احسان : مياين بريم تو پارک ؟
بهروز : نمی دونم ... اگه دوباره لرزيديم به نظرتون چی می شه ؟ ( سکوت ) می گم بيآين درمورد جامعه شناسی نوين شهر حرف بزنيم ... در شهری که ما ها شايد نباشيم ... به نظر شما ها چه جور شهريه ؟ ( سکوت ) هان ؟ ... يه نظری بدين ديگه ... ( سکوت ) در مورد ساختمون سازيش , در مورد هنرش ؟ ( سکوت ) به نظر من اون شهر شهريه که ... 
فواد : حالا ما بگيم اون طوری که ساخته نمی شه ... 
بهروز : خوب نظر دادن که عيب نداره ... ماها آخرشو بگيم ... شايد يه وقتی اين جوری شد ... درسته ؟
احسان : درمورد شهری که توش نيستيم نظر بديم ؟
بهروز : من گفتم شايد نباشيم ... اومد و ما بوديم ...
احسان : اميدوارم ... 
فواد : يعنی می شه اون نوين شهر رو ما هم ببينيم ؟ شهری که از همه لحاظ کامل باشه ؟ ( تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )  
بهروز : بله ؟ ... سلام حال شما خوبه خانم امينی ؟ بله ... هستن ... گوشی حضورتون ... احسان جان تلفن ...
احسان : سلام مامان ... خوبين ؟ ... چه ... بله ؟ ... آهان ... نه ما تلويزيون نداريم ... راديو هم خاموشه ... حوصله شو نداريم ... چی شده ؟ ... چی ؟ ... قراره امشب ... پس لرزه ؟ ... اون ديگه چيه ؟ ... خدای من ... نه چيزی نگفتم ... آهان ... چشم ... می ريم بيرون ... مطمئن باشين ... مامان جان گريه نداره که ... چی ؟ برگردم بيآم اهواز ؟ ... مادر من ... من فردا کلی کار دارم ... نه زنده می مونم ... چشم ... نگران نباشين ... چشم ... به بابا هم بگين ديگه ... ای بابا ... سلام بابا جان ... ممنون ... چشم ... هر چی شما بگين ... نه ... باشه ... چشم ... بچه که نيستيم پدرجان ... باشه ... کاری ندارين ؟ ... خداحافظ ... ( گوشی را می گذارد )
فواد : زرشک ... پس حالا حالا ها کار داريم ... عجب اوضاعی شد ... پس لرزه ؟ ... می گن هنوز هم داره تو بم پس لرزه مياد ... ای بابا ...
بهروز : خوش به حال بابام که زود عمرشو داد به شما ... 
فواد : بابا بی خيال ... يه جوری می شه ديگه ... احسان تو هم ديگه ...
احسان : اون دهنتو ببند ... فهميدی ؟ ... قربون تو شجاع ... من می ترسم می فهمی ؟ ... ( سکوت )
فواد : خوب راستش من هم ... چی کار کنيم ؟ ( سکوت ) می گم بياين در اون مورد بهروز حرف بزنيم ... حداقل ذهنمونو عوض می کنه ... من فکر می کنم ...
احسان : من می رم يه آبی به سرو و صورتم بزنم ... ( خارج می شود )
فواد : بابا اين احسانه الان پس ميوفته ... چی کار کنيم ؟
بهروز : مطمئن باش همه اين جورين ... من هم همينطور و تو ... هر لحظه امکان داره ... اول زلزله ناگهانی بياد ... خدا کنه ... 
فواد : بابا تو هم که ... بيا از اون شهره حرف بزنيم ؛ حداقل سوادمونو به رخ می کشيم ... خوبه ؟ ... از اين حالت هم در ميايم ... ببينم من در مورد هنر چی می تونم بگم ... ( نور خاموش . صدای احسان )
احسان : خدا جون ... چی کار کنم ؟ ... می دونم فقط اين موقعاس که ميام پهلوت ... وقتی دستم از همه جا کوتاه می شه ... وقتی مطمئنم هيج کی نمی تونه کمکم کنه ... خدا جون ... خيلی شرمندتم ... يادمه وقتی می خواستم کنکور بدم نذر کردم که اگه معماری تهران قبول شم وضع نمازامو درست کنم ... يه فکری به حال دينم بکنم ... اما ... خدا جون اين دفعه هم ... خدا خيلی می ترسم ... از کارايی که کردم و نکردم ... خدا ... اين دفعه هم مردونگی کن ... شايد خيليآ به خودشون متکی باشن ... اما خدا من فقط تو رو دارم ... يادمه بابام از يه کسی حرف می زد که ... ( صدای فواد )
فواد : چی شد ؟ ... گير کردی اون تو ؟ ... کمک می خوای ؟ ... دو در در جلو ... دو در روی بال بهروز يکی  هم در مواقع اضطراری رو دوش فواد ... لطفا در هنگام پرواز به صندلی خلبان دست نزنيد ... اومدی ؟ ... ( صدای احسان )
احسان : اه ... دوباره اين شروع کرد ... نمی ذارن يکم راحت باشم ... اومدم بابا ... ( نور روشن . ورود احسان )
احسان : چی می گی ؟ ي] لجظه هم نبايد از دست تو نفس راحت بکشيم ؟ ...
فواد : اون تو ؟ ... خواستم بيآم کمک ... گفتم شايد ...
احسان : بی مزه ... برا اونجا هم ديالوگ حفظ کردی ؟
فواد : ديگه چي کار کنيم ؟ ...
بهروز : حالت بده احسان ؟
احسان : آره ... سرم درد می کنه ... نمی دونم چرا  حال تهوع دارم ...
بهروز : قرص می خوای ؟ ... 
احسان : نه ... خوب می شم ... بايد يکم دراز بکشم ...   
بهروز : باشه ...
فواد : از خدا چه پنهون حال ما هم چندان خوب نيست ... نبودی با بهروز کلی حرف زديم ... 
احسان : در چه موردی ؟
فواد : در مورد اون نوين شهر ايده آل . بهروز گفت بشر هميشه دنبال همچين جامعه ای بوده , اما کی بهش می رسه خدا می دونه .
بهروز: اتوپيا يآ کشور خورشيد يآ اون شهر آفتاب که هميشه مردم دنبالش بودن ...
احسان : که تو اون شهرا چی می شه ؟
فواد : هيچی عين همين تهرون بوده ... آدمو از حرف زدن پشيمون می کنيا ... 
احسان : جدی پرسيدم ...
بهروز : همه آرزوهای بشر تو اونا تحقق پيدا می کنه ...به نظر من کاش جای زلزله تزلزل می اومد ... 
احسان : چی داری می گی ؟ مثل اين که حال تو از من هم خراب تره ...
بهروز : شايد ...
احسان : شهر نوين و تزلزل و ديگه چی می خواين بگين ؟
بهروز : هيچی بابا ... داشتم با فواد می گفتم اين تزلزل هم خوب چيزيه ها ... 
احسان : درست حرف بزنين ببينم چی می گين .
بهروز : تزلزل تو اون چيزايی که تو زندگيمون ثابت شده ... مثلا اين که صبح پاشيم بريم سر کار ... تو راه کلی چيز ببينيم ... کلی حرف بزنيم ... کلی کار انجام بديم که ... بعدش هيچ فايده ای برامون داره هيچ ... کلی هم ضرر داره ...
احسان : من ترم بعد فلسفه دارم ... الان هم اصلا حال اين حرفا رو ندارم ...   
فواد : نيگا کن برا اون نوين شهر بايد خيلی از اين قائده هايی که برا خودمون چيديمو عوض کنيم ...
احسان : اونم تو ...
قواد : جدی می گم ... مثلا ... چی بهروز ؟
بهروز : تزلزل تو ذهنيتمون ... تا اون آماده ی پذيرش اون نوين شهر بشيم ... تو اون نوين شهر که می خوايم به وجود بياد بايد بدی و دروغ نباشه ...
فواد : من که بی دروغ شبم صبح نمی شه ...
بهروز : جدی باش ... تزلزل تو اين که زندگی و راحتی  مال کساييه که فقط پول دارن و قدرت ... نه ... تو اون شهر کسايی می تونن زدگی کنن که فقط خوب باشن و پاک و نيک ...
احسان : به نظر من که اون نوين شهر اصلا به وجود نمياد ...
بهروز : من همينو می گم ... اين ذهنيت تو بايد عوض شه ... جاش اين ذهنيت بوجود بياد که آينده مال خوبهاس و مال افرادی که خوب باشن ... يه نگاهی به شهر بکن ... تو اين شهر می شه نفس کشيد ؟ هر روز يه جنايت يه قتل يه تجاوز ... تو اون شهر اين چيزا نيست ... 
( صدای احسان ) داره يه چيزايی يادم مياد ... بابام هم از اين حرفا می زد ... خدا من چقدر از اين حرفا دور افتادم ... خدا  اين تهرونو خراب کنه که همه چيزو از من گرفت ... نه بابا ... خدا منو خراب کنه که همه چيزمو به اين تهرون دادم ... تهرون که خراب می شه ... سلامت روحمو ... اخلاقمو ... راستی تو اون شهر جايی برا من هم هست ؟ )
بهروز : کجايی ؟ 
احسان : همين جا ... خوب ؟ داشتين می گفتين ...
فواد : آخرين حرف بهروز چی بود ؟
بهروز : گير نده بابا ... خلاصه همه حرفهام اين بود ... اگه اون شهره درست شه ما کجاييم ؟ تو اون شهره می تونيم بيايم يآ نه ؟ ( زنگ در زده می شود )
احسان : اين ديگه کيه ؟
فواد : اين يکی خود زلزله اس .
بهروز : برم ببينم کيه . ( از جای خود بلند شده و به سمت در می رود خارج از سن )
احسان : من يکی که اصلا حال و حوصله مهمون بازی ندارم ...
فواد : يه بار تو عمرمون هم نظريم . چه وقته اومدنه ؟ ( بهروز با پسری وارد می شود ) 
بهروز : علی آقا دوست خوب من ... آقا فواد و آقا احسان ...
علی : سلام . خوش بختم ... ( جواب بچه ها )
بهروز : چی شد ياد ما کردي علی جان ؟
علی : هيچی ...گفتم بيام به شما ها يه سری بزنم تو اين شهر غريب ... زياد غريبی نکنين ...
بهروز : کار خوبی کردی ... حوصله مون سر رفته بود ...
علی : چه  خبرا ؟ ... خوبين همتون ؟ ... چي کارا می کنين ؟
بهروز : هيچی داشتيم از زلزله حرف می زديم و ...
علی : راستی موضوع پايان نامه تو انتخاب کردی ؟
بهروز : نه راستش ... اما امروز با بچه ها که داشتم حرف می زدم يه چيزايی به ذهنم رسيده ...
علی : مثلا ؟
بهروز : جامعه شناسی نوين شهر ايده آل . اگه تو تهرون زلزله بياد و به هم بريزه , چه شهری به چه ويژگی هايی جايگزينش می شه....
علی : جالبه ... 
بهروز : اما مثل اين که تو موضوعتو انتخاب کردی آره ؟
علی : آره ...
بهروز : چی هست ؟
علی : موضوع من هم مثل موضوع تو ئه ... اما يکم فرق داره ...
بهروز : چه فرقی ؟
علی : اگه تو کل دنيا زلزله بياد و دنيآ به هم بريزه چی ؟
احسان : ای بابا ... انگار نمی شه اين موضوع لعنتی عوض شه ... همه جا زلزله ... بابا اين همه موضوع پايآن نامه فوق ليسانس . چرا همه چسبيدين به اين موضوع ؟
فواد : بابا جان مگه تو وکيل مردمی ؟ ... بذار هر کی هر کاری دوست داره انجام بده ... عجبا ... علی آقا می تونين يکم توضيح بدين ؟
علی : منظور من اون زلزله ای که بياد و کلی آدم به خاک و خون کشيده بشن نبود .
احسان : پس چی بود ؟ ... من تا اون جايی که عقلم می رسه زلزله يعنی رانش زمين و تکان لايه های مختلف زمين و رو هم رفتن اينا ...
علی : بله ... اين از نظر مهندسين ساختمان و زمين شناساس . به نظر ما جامعه شناسا زلزله يعنی حرکت د رلايه های مختلف جامعه و ذهنيت جامعه .
فواد : اوه اوه بحث خيلی علمی شد ...
بهروز : اتفاقا ما هم داشتيم در همين مورد حرف می زديم ... نوين شهر ايده آل ... آخر نگفتی اسم موضوعت چيه ؟
علی : جهان د رعصر ظهور ...
بهروز : در عصر ظهور چی ؟ 
صدای احسان : داره يادم ميآد ... فکر کنم خودش باشه ... ظهور ... آره ... اسمشون چی بود ؟
فواد : عجب زبليه اين عليه ... ازش خوشم اومد ... داره وصل می کنه به ظهور منجی ... در انتظار گودو ... در انتظار يه جامعه به دور از شر و پلشتی , يه جايي که گرگ و آهو با هم باشن ... فکر کنم می خواد همينا رو بگه ... دمت گرم پسر ...
علی : آره خلاصه ... در عصر موعود جهان ... امام زمان ديگه ... 
بهروز : بهه ... پس از اين طرح ما شما هم استفاده کردی ؟  
علی ( خنده ) : نه بابا ... اين قدر اين طرح مفصله که نگو ... بيا اين کتاب هم تازه گرفته بودم ... يه ورقی بزن ببين چه جوريه ... از اون زلزله ذهنی خوب حرف زده ... وقتی آقا بيان همه عقول کامل می شه ... همه زمين ها گنج های خودشونو نمايآن می کنن ... زندگی ها متحول می شه ... من اين زلزله رو می گم که ... کل بشريت عوض می شه ... نه فقط کلانشهر تهران ...
احسان : پس حرف شما در مورد تزلزل هم همين بود ؟
علی : تزلزل ديگه چيه ؟
بهروز : هيچی تزلزل در افکاری که الان داريم ... خود تزلزل در اعتقاداتمون بايد متزلزل شه ... يعنی تو زندگی که الان داريم خيلی چيزا بايد عوض شه ... اعتقاد به مهدويت ... به اون دنيآ ... بايد به وجود بيآد ...
علی : باريک الله ... مهم تر از اينا  بايد تو خودمون ببينيم بعد اون زلزله ما هم هستيم و تو اون شهر می تونيم زندگی کنيم يآ نه ...
صدای احسان : ای خدا ... من از اين زلزله تهران می ترسم ... اما يه کاری کن من تو اون زلزله حضرت مهدی باشم و ببينم و اگه تونستم تو ساختن اون شهر حضرت رو يآری بدم ... آخه حضرت مهندس هم می خوان ديگه ... مگه نه ؟ ...
صدای فواد : آخ خدا قربونت برم ... ما رو هم نگه دار با هنری که نداريم اون دنيا شهر امام زمانو قشنگ کنيم ... خوب اون موقع هم بايد زندگی کرد ديگه ... اما قول می دم با تخفيف باهاشون حساب کنم ...
علی : اما نکته مهم اينه که ما چطوری می تونيم اون زلزله رو تسريع کنيم ...
احسان : دوباره گفت زلزله ... بابا جون يه چيز ديگه بگين ...
فواد : اون لرزش ... اون تکون ... خوبه ؟
علی : اون ظهورو می تونيم با دعا کردن تسريع کنيم ... می خواين ... ( تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : بله ؟ 
صدای مادر : سلام 
بهروز : ... سلام 
صدای مادر : خوبی بهروز ؟
بهروز : ممنون ... ا ... مامان شمايين ؟ ...      
صدای مادر : نشناختی منو ؟
بهروز : نه مامان جون ... خوبين ؟ ...
صدای مادر : خدا رو شکر ... تو چطوری ؟ 
بهروز : ممنون ... زودتر منتظرتون بودم 
صدای مادر : ببخشيد مادر ... می دونم دير شد ؛ اما تا وقتی که شنيدم تهران زلزله اومده رفتم پابوس امام رضا و از امام زمان برا سلامتيت دعا  کردم ... بهروز جون تا امام زمان رو داری از چيزی نترس . براشون صدقه بده . من هم اولين کاری که کردم از جانب تو برای سلامتی ايشون صدقه دادم . با امام زمان دل آدم قرصه . من تو رو سپردم به ايشون ... بهروز جون ايشالله هميشه زير سايه ايشون سالم و سلامت باشی ,برا اومدنشون دعا کن . اگه آقا بيآن همه اين مشکلات و ترسا برطرف می شه ... دعا کن آقا بيآن ما هم باشيم و اون زندگی رو ببينيم ... راستی دوستات چطورن ؟ خوبن ؟ به همه سلام برسون ( صدا آروم آروم قطع می شود و پرده بسته می شود )  

                                                     

    والسلام علی من اتبع الهدی

امیرحمزه باقری کرانی بازدید : 79 سه شنبه 28 مرداد 1393 نظرات (1)

نمايشنامه يك شعر ناتمام 

مجري از گروه سرود دعوت مي كند براي اجراي سرود تشريف بياورند . گروه سرود در حاليكه پرده بسته است ، جلوي سن مي ايستند و سرود را شروع مي كنند . تك خوان قسمت اول سرود را بي مشكل مي خواند . قسمت دوم را هم همينطور اما قسمت سوم را با مكث ، قسمت چهارم را ديگران مي رسانند و قسمت پنجم را با وجود رساندن يادش نمي آيد . بعد از اين جريان ، گروه با ناراحتي و اعتراض از هم جدا مي شود . هر يك به گوشه اي رقته و تك خوان هم ناراحت و عصباني مي ايستد 
 

علي : ... خوب ... دوباره ... چرا ول كردين ؟ بياين ديگه ... ( تكخوان و دو نفر ديگر مي آيند . اما بقيه نه )
 بهزاد : برو بابا دلت خوشه . چي چي رو بياين ؟ ناسلامتي فردا اجرا داريما ...
علي : خوب منم برا همين مي گم ديگه . 
بهزاد : اينم كه شورشو دراورده ...
علي : حالا ... به نظرت حالا بايد چي كار كرد ؟
بهزاد : من نمي دونم . فقط اينو مي دونم كه حال ندارم . از كجا معلوم فردا دوباره آقا يادشون نره ؟
رضا : تو هم ديگه خيلي بزرگش مي كنيا ... حتما فكرش جايي ديگه بوده يا ... 
بهزاد : به من هيچ ربطي نداره  ... 
ايمان (‌تكخوان ) : ... چه خبرته بابا ؟ ... آسمون به زمين نيومد كه ... يادم رفت ...  همين ...
بهزاد : همين ؟ ... هه هه ...آقا نمي دونه كه فردا اولين جشنمونه . اگه فردا خوب برگزار نشه آبرومون رفته . اونم جلو كيا ؟ جلو غريبه ها و پدر مادرا كه دعوتشون كرديم .
بابك : خوب راست مي گه ديگه . يه جشنه و سرودش ، با اين وضع ، من هم مي ترسم خوب درنياد .
علي : بياين يه بار ديگه تمرين كنيم . 
بهزاد : اگه دوباره ... 
رضا : اي بابا ... تو هم ول كن ديگه . ببين اگه يادش رفت بعد بگو ( دوباره مي ايستند كه بخوانند . در همين موقع پسري با كلاسور و خودكار وارد مي شود )
حميد : سلام بچه ها ... چطورين ؟ ( گروه در همان وضعيت )
علي : خوبيم . ولي به نظر مي آد كه تمرين ما رو همچين بفهمي نفهمي خراب كردي .
حميد : اي بابا ... ببخشيد ... حواسم نبود ... آخه آقاي مدير گفتن كه از همه برنامه ها گزارش تهيه كنم و ببينم برنامه ها چطور پيش مي ره . خوب ... اينجا چطوره ؟ ( گروه باز مي شود )  
طاها : بقيه گروه ها چي كارا كردن ؟
حميد : (‌كلاسور را باز مي كند و برگه ها را ورق مي زند ) گروه نمايشگاه كه كاراشون مشخصه . براي كتابا كد زدن ، خلاصه نوشتن ، قيمت گذاري كردن و خلاصه همه چيزشون به راهه . گروه ميز گرد هم همه آمادن و چند بار تمرين كردن . گروه مسابقه هم كه برنامه شونو من ديدم . خيلي جالب بود . يه سوالايي درآوردن ... خلاصه ... آهان ... گروه پذيرايي هم سفارشاشونو دادن كه فردا اول ساعت برن و بگيرن . فقط مونده كار شما .... كه اولا خيلي مهمه و در ثاني آقاي مدير هم خيلي سفارش كرد كه خوب برگزار كنين . آخه مثل اينكه از مدارس ديگه هم چند نفر دعوت كرده . خوب ... علي جان ... كار چطوره ؟‌
علي :‌ خوبه . ما هم داريم آخرين ... 
بهزاد : علي دست وردار ... باور كن هنوز هم وقت داريم برنامه رو كنسل كنيم . مهموناي خودمون كم بودن ، جند نفر ديگه هم اضافه شدن .
حميد : چي ؟ كنسل ؟ براي چي ؟ علي ... ؟
ايمان :‌ ميدوني چيه حميد خان .... من تكخون سرودم و سرود يادم رفته . برا همين آقايون مي خوان سرود رو كنسل كنن . 
حميد : عجب ... ما رو باش كه جلو آقاي مدير چقدر پز داديم . علي ... چي كار كنيم ؟
علي : اجرا .
بابك : اين علي هم يه چيزيش مي شه ها . انگار نمي فهمي . اين آخرين تمرينمونه . قراره فردا هم اجرا كنيم جلو شونصد نفر . اگه خراب شه ، آبروي خودمون هيچي ، آبروي آقا مدير رو هم برديم . من يكي كه نيستم . 
بهزاد : گل گفتي . ما هم نيستيم . (‌ قصد خروج . بهت بچه ها ) 
رضا : خوش اومدين ... توفيق مي خواد اين كارا . فكر كردين الكيه . شما ها برين دو نفر ديگه مي آن . برنامه هاي جشن زمين نمي مونه . ( آن دو در حال خروج خستند كه فردي از طرف مقابل سن با يك جالباسي كه چند روپوش آزمايشگاهي و چند لباس عربي و سربند و چند تيشرت غربي و كلاه اسپرت به او آويزان است ، وارد مي شود . كف بلندي مي زند . با صداي كف او همه فيكس مي شوند . )
نويسنده : نه . اين خوب نيست . نبايد كسي بره . ( فيگور آن دو را تصحيح مي كند . كمي فكر كرده تا اين كه به راه حلي مي رسد . مجدد كف و حركت بچه ها . باز شدن پرده . در روي سن دو سه نفر با لباس معمولي امروزي و وسايل گريم روي صندلي نشسته اند . قسمتي حالت كلاس است ، يك وايت برد با ماژيك ، چند ميز با دفاتري باز روي آن ها و چند كيف و خودكار . قسمتي ديگر حالت مسجد است با محراب و جانماز و مهر . طرف ديگر حالت خيابان است با چند مغازه و يك سطل آشغال و مقداري آشغال روي ميز . ) 
 فريد : ... وايسين ببينم . چيه بهزاد ؟ ... بابك ... تو چته ؟ خيلي دور ور داشتين . فكر كردين اين اولين كسيه كه چيزي يادش مي ره ؟ ... آره ؟ ( سر تكان دادن نويسنده به حالت تاييد ) 
بهزاد :‌ ( ايستادن آنها ) چي ؟ اولين نفر ؟ بابك تو مي فهمي ؟ من كه نمي فهمم چي مي گه . 
فريد : بايد هم نفهمي . منظورم اينه كه ... فراموشي مخصوص الان و ديروز و فردا نيست . 
( كف نويسنده . فيكس )
 نويسنده : كلاس دانشگاه . ( بچه ها به كنار جالباسي مي روند و با كمك افراد نشسته روپوش مي پوشند و روي صندلي ها مي نشينند . فردي هم روبروي آنها با روپوش مي ايستد و عينكي به چشم مي زند . )
علي ( استاد ) : با سلام . امروز بحث ما درمورد رده ويروس فراموشيه . ما سعيمون اين هست كه در اين كلاس ... يعني ويروس شناسي به بررسي ويروس هايي بپردازيم كه ... از نظر خيلي ها مهم به نظر نمي آد و فكر ميكنند كه ازبين رفته ، در حالي كه به نظر شخص من اينطور نيست و واگيردار بودن اين ويروس خطر اونو تشديد مي كنه  و اون ويروس فراموشي در تاريخه ... كه خوب ... بعضي ها به دلايلي از بين رفته اش تلقي ميكنن . 
بهزاد : يعني چي دكتر ؟ 
علي : يعني اين كه ... چطور بگم ... به نظر من ... زمان اين مبحث و اين بررسي نه تنها به پايان نرسيده ، بلكه الان تازه زمان تحقيق روي اونه . بنا بر اين ما روي اين موضوع تمركز مي كنيم و به جوانبش مي پردازيم . 
طاها :‌ ببخشيد جناب دكتر ،‌ به عنوان منبع به چه كتاب هايي مراجعه كنيم ؟
علي : من مطالب لازم رو به صورت جزوه خدمتتون ارائه مي دم . چون اين مسايل رو هر جايي بهتون نمي گن . بله ... خوب ... اين رو هم بگم كه گذروندن اين دوره منوط به انجام تحقيق هاي متعدديه كه توانايي تونونو درمورد شناخت بيماري هاي مختلف ناشي از اين رده ويروسي افزايش بده . اولين موضوع تحقيق اينه : اولين ويروس فراموشي كي و كجا يافت شد ؟ ( روي وايت برد مي نويسد . ايمان و رضا با هم صحبت مي كنند )  
ايمان : جناب دكتر ، اگر اجازه بدين اين موضوعو من و رضا بر مي داريم . 
رضا : از حجاز هم شروع مي كنيم و وادي ... غدير خم .
 ( كف نويسنده . فيكس شدن افراد . دوباره كف و به حالت عادي درآمدن بچه ها و تعويض لباس )  
بابك : حالا اين موضوع چه دردي رو از ما دوا مي كنه ؟ سرود ما درست مي شه ؟‌ نمي شه كه .
طاها : تو هم گير دادي به سرودا .
بهزاد : ميگي چي كار كنيم ؟ 
حميد : من هم همين سوال رو دارم . علي چيكار كنيم ؟ مي خواي ...
علي :‌ نه خير . بابا جون يه مسئله رو چرا اين قدر بزرگ مي كنين ؟ 
ايمان :‌ علي جان ، ... آخه واقعا هم خيلي بزرگه ...
علي : ( متعجب ) ايمان ... چي مي گي ؟ 
ايمان : اگه اين فراموشيه نبود كه وضع ما به اين جاها نمي كشيد . ( كف نويسنده . فيكس شدن افراد . )
نويسنده : خوب ... ( حالت تفكر و تاييد ) مسجد كوفه . ( ‌بازيگران با كمك افراد لباس هاي عربي را مي پوشند و دستار به سر مي بندند و چهره بعضي از آنها مختصر گريمي مي شود . )
نويسنده : سريع ... زود ... (  صداي ملكوتي نماز پخش مي شود . حالت نماز به سمت محراب . ركوع . بهزاد و بابك با ترس اين طرف و آن طرف را نگاه ميكنند و از صف نماز خارج مي شوند و در گوشه اي لباس خود را عوض كرده و مي ايستند . سجده . نور خاموش . روشن . حميد و فريد دراز كشيده و خوابيده اند . طاها و‌ رضا ناراحت نشسته و علي هم مضطرب حركت مي كند . ) 
طاها : ميگويند پشت سر مسلم بن عقيل سفير و فرستاده حسين بن علي ، فرزند پيغمبر ، در ابتداي نماز ، كل مسلمين كوفه تكبير گفتند ،‌ اما در تشهد جز دو سه نفري با او سلام ندادند . 
رضا : من هم شنيده ام . مايه شرمساري است . عجب مردم دورنگ متظاهري ... به نظر تو دليلش چه بود ؟ 
طاها : نمي دانم ... ولي گمان مي كنم شان و ارزش پسر عم حسين را فراموش كرده بودند . فراموشي ... اي كاش ما در كوفه مي بوديم و از وي دفاع مي كرديم . 
طاها : راست مي گويي . ولي ... شايد خود اين عدم حضور لطف خداوند بود .
رضا : چه مي گويي ؟ ... تو مي گويي كه خدا ... 
طاها :‌آرام ، آرام برادر . من چيز خاصي نمي گويم . كفر و دشنام هم از دهانم خارج نشده . فقط مي گويم از كجا معلوم ما درآن موقعيت فراموشي دامنگيرمان نمي شد و كار ديگري نمي كرديم . هان ؟ اين قدر به ذهن خود مطمئني ؟ ... من كه 
رضا : ‌بس است . بس است . اين قدر عقلاني صحبت مكن . در اين موارد ... ( ‌صدايشان آرام مي شود و صحبت را ادامه مي دهند . علي صدايش را بلند ميكند . ) 
علي : نمي دانم ... نمي دانم كجاست و چه مي كند . خدا كند ... خدا كند از سلول هاي متعفن و سياه چال حكومتي سر درنياورده باشد . خدا ... خدا خودت حافظش باش . چقدر ... چقدر به اين پسر گفتم كه دين خود را داشته باش اما ... اما چه ضرورتي دارد كه آن را آشكار كني ؟‌ ... هان ؟‌ ... نمازت را خواندي ؟ بسيار خوب ... ديگر چرا به دنبال دردسر رفتي ؟ آيا فقط تو براي او نامه فرستادي ؟ ديگران نامه نفرستادند ؟ پس آنها كجايند ؟ ... برادر خام من ... اين مردم را نشناخته اي . مردم فراموش كار .  مگر سقيفه را فراموش كرده بودي ؟ ديگر بزرگتر از آن كه نبود . انسان ذاتا فراموش كار است . اي خدا ... خودت كمك كن .... ( كف نويسنده . فيكس شدن افراد . ورود نويسنده و اصلاح فيگورها . باز كردن دستار از سر آنها و پاك كردن گريم . )
نويسنده : هوم ... مسئله فراموشي ... فراموشي ... خوب تا اين جاش بد نبود . مسئله فراموشي در اين قالب . از اين جا به بعد رو چيكار كنم ؟ (‌در ميان بازيگرها راه مي رود ) اول ببينيم تا حالا چيكار كردم ؟ ويروس واگيردارفراموشي در اين زمان . كه كم كم داره فراگير مي شه . فراموشي اصول گذشته و ابداع اصول تازه بي ربط . با مزه هم از اون اصول به نام قديمي و قابل تعويض نا م برده مي شه . بعدش ... جريان مسلم . كه خوب اون هم يكي از شاخصه هاست . چي ميشد فراموشي نبود ؟ هان ؟‌ ديگه خاطرات و اتفاقات تلخ زندگي يادمون نمي  رفت و ديوونه مي شديم . ولي كدومشون بهتره ؟ فراموشي و زندگي راحت يا ... به ياد موندن و مشقت ؟ ... هه هه هه ... عجب سوال احمقانه اي ... طبيعيه كه ... اما نه ... وايسا ببينم ... (‌ ناراحت . كف نويسنده . با كمك افراد ، بازيگر ها به حالت قبلي برمي گردند و ايمان و بابك و بهزاد وارد صحنه مي شوند . )  
بابك : به آدم چيز فهم . خوبه خودشم قبول داره ها . 
حميد : بچه ها همين الان كارمونو مشخص كنين . من بايد تكليفم معلوم باشه . اگه سرود نيس ،‌ بگين به فكر يه برنامه ديگه باشم . اگر هم مي تونين كه ... اصلا اگه نگرانين كه ايمان سرود رو نتونه خوب بخونه ، مي خواين با اجازه علي آقا تك خونو عوض كنيم . 
علي : ‌اگه ... خود ايمان حرفي نداشته باشه ، ‌من حرفي ندارم .
ايمان : ... نه من حرفي ندارم .
حميد : خوب ... ‌كي صداش خوبه ؟ 
بابك : بهزاد .
طاها : چه جالب . ‌پس اين همه جار و جنجال برا اين بود . 
بهزاد : برا چي بود ؟ من چندان هم راضي ...
جميد : ‌بسه ديگه . حفظ هستي بهزاد ؟
رضا : اگه قا بهزاد حفظ نباشه مي خواي من حفظ باشم ؟
حميد :‌ ‌پس يه بار جلوي من بخونين كه نظر نهايي رو بديم بره ديگه . ( ناراحتي ايمان و علي . به حالت سرود ايستادن . آماده خواندن . شمارش حميد . كف نويسنده . فيكس ) 
نويسنده : (‌داد ) نه . اين خوب نيست . رو شخصيت ايمان كلي كار شده . يه فكر ديگه . (‌ كف نويسنده . حالت عادي بچه ها ) 
حميد :‌ راستش بچه ها ... نمي دونم ... اگه موافق باشين به فكر يه برنامه ديگه باشيم . چطوره ؟ ( ناراحتي و تاسف بچه ها . نگاه به هم . كف نويسنده . فيكس ) 
نويسنده :‌نه اينم خوب نيست . با اين كار كه رو فراموشي صحه گذاشتيم . ما هم ميشيم مثل بقيه . ( ادا در مي آورد ) فراموش كردي ؟ اشكالي نداره جونم . بيا يه چيز ديگه بگو . نه . خوب نيست ... يه فكر ديگه ... اصلا من چه ميدونم ... ( كف . حالت سابق بازيگران . استيصال نويسنده .)
بهزاد :‌ خوب ... آقايون ما كه رفتيم . اميدوارم سرودتون اجراي خوبي داشته باشه . 
ايمان : متشكريم . اگه تا حالا هم نبودين اينقدر معطل نمي شديم . 
رضا : چيه ؟ خيلي حس ورتون داشته ها . همچين آش دهن سوزي هم نيستين ... شر كم .
حميد :‌ يعني چي ؟ اينا ...
علي : يعني كه همين . از همون اول هي غرغر . اگه نبودين چه بسا ايمان هم تو اين مدت حفظ ميشد .
طاها : اصلا كي به تو گفته پاشي بياي تو جشن كار كني ؟‌ هان ؟‌ تو به درد ... 
علي : طاها ... 
بابك : بيا بريم بابا . اگه جشن گرفتنتون و كار كردنتون اينطوريه ، ارزوني خودتون . مال همون كسي كه دارين براش كار ميكنين . ( كف . عصبانيت نويسنده . فيكس ) 
نويسنده : نه ... نه ... نه . بابا اين جوري نه . همين برخوردا كار رو به اين جا رسونده ديگه . چه خبره ؟ نمي دونم ... فراموشي . فراموشي ... ما داريم برا كي كار مي كنيم ؟ ( رو به طاها ) تو براي كي كار مي كني ؟ ... از كارت راضيه ؟... هان ... يا فراموشش كردي ؟‌ آره ؟ ... اشكالي نداره ... متاسفانه مثل تو زيادن . ( رو به بهزاد و بابك ) اما امثال شما ها زيادترن . ( كف نويسنده . طاها ، رضا ، حميد و فريد كنار سن مي ايستند . افراد به بابك و بهزاد تيشرت را مي دهند كه بپوشند . همينطور به بهزاد هدفون و واكمن و عينك دودي و به بابك كلاه اسپرت و يك روزنامه . ايمان جستجوگر به اين طرف و آن طرف مي گردد كه ناگاه آن دو را مي بيند . به طرف بهزاد مي رود . بهزاد هدفون به جيب و واكمن به گوش است و متناسب با آواي واكمن سر و هيكلش را تكان مي دهد . ايمان به او مي رسد . )
ايمان : ببخشيد ( بهزاد نمي فهمد ) ... آقا با شما هستم ... ( نمي فهمد . صداي ايمان بلندتر مي شود ) ببخشيد آقا با شما هستم . ( بهزاد متوجه ميشود )
بهزاد : جونم ... چي مي خواي ؟ 
ايمان :‌ ببخشيد شما وليعصر رو ميشناسين ؟
بهزاد : كي ؟ ( عينكش را بالا مي دهد و تازه به ايمان نگاه ميكند )
ايمان :‌ وليعصر ...
بهزاد : وليعصر ؟ ... وليعصر ... آهان ... فهميدم . وليعصر رو مي گي ؟ بهت نمي آد ... آره مي دونم . آخه ... اگه نگم پاتوقمه ... چند باري رفتم . يه ميدونيه بزرگ . از يه طرفش به راه آهن مي رسه ، يه طرفش هم به تجريش . مي دوني ... آخر همه چيزه ... لباس ، تي شرت ، سي دي ، ... اهل اين حرفا كه نيستي ؟ ... هان؟...  بي خيال . آهان ... ادكلن . آقا نمي دوني چيا داره . كفشاشو بگو . نمي دوني ... 
ايمان ( كلافه ) : ممنونم . ( ‌جدا مي شود و به طرف بابك مي رود ) آقا ببخشيد، 
بابك ( روزنامه را پايين آورده ) : جانم ؟ مشكلي پيش اومده ؟
ايمان : نه . فقط ... مي خواستم بپرسم وليعصر رو مي شناسين ؟ 
بابك : چي ؟‌ وليعصر ؟ ... كي همچين چيزي بهت گفته ؟ هان ؟ بابا تو جووني برو جوونيتو بكن . چيكار به اين كارا داري ؟ اين حرفا مال پيرمردا و گنده ترا ست . بعدشم ... من كه نمي دونم كجاس ، ولي مي دوني اگه بياد چي مي شه ؟ مي دوني چه اتفاقاتي مي افته ؟ ... (‌صدايش را آرام مي كند ) رو زمين سيل خون مي آد . همه آدما رو مي كشه . اونم با شمشير . خدا كنه  اومدنش به اين نزديكا نباشه . من كه خيلي مي ترسم . ميگن اين جنگا هم برا اومدن اونه . راستي .
ايمان : بسه ديگه . نمي خوام هيچي بشنوم . ممنونم . ( كف نويسنده . فيكس شدن . ) 
نويسنده : (‌تاسف ) اوضاع ما اينه . ( اشاره به بهزاد ) يكي اصلا اسم وليعصر رو نمي فهمه چي هست . يكي ديگه هم ( ‌اشاره به بابك ) چيا درمورد ايشون به خوردش دادن . فراموشي ... فراموشي ... خوب ... حالا تا اين جاشو نوشتم . بقيه اش رو ... ولي حالا هدف من از نوشتن اين نمايش نامه چي بود ؟ مي خواستم چي رو بگم ؟ مي خواستم بگم كه ... بگم كه ... اين نكته رو بگم كه ... ا‍ِ ... چي مي خواستم بگم ؟ ميخواستم بگم كه فراموشي يه ويروسه ، يه درده ، ‌مثالهاي فراووني هم داره ، خوب بعدش ... اِ ... نكنه من هم دارم مريض مي شم ؟ هان ؟ ... نه من كه واكسنشو زده بودم ... من كه خودمو مصون مي دونستم ... نه ... من هنوزم سالمم ... مي خواستم بگم كه ... آره ... مي خواستم بگم كه ما ها هممون يه چيزايي يادمون رفته ... هم من ،‌ هم ايمان ، هم شماهايي كه دارين اين نمايش رو مي بينين . همه يه چيزايي رو فراموش كرديم كه نمي دونيم چيا هستن . هيچ كس هم اين فراموشي رو يادآوري نمي كنه . ( فرياد ) آهاي ... بيدار شين . با همه تونم . يادتون بياد كيا هستين . شماها شيعه اين . شيعه مرتضا علي . شما پدر دارين . پدري كه كل دنيا و مافيها مال اونه . شما ها آقا و صاحب دارين . با اين حال پيش ديگران مي رين و از اونا درخواست مي كنين . يادتون نره كه آقاتون بخشنده ست ، پهلو همون برين ... از اون بخواين . آقا تون پشت پرده غيبت نشسته . كاراتونو مي ببينه ... به حالتون غصه مي خوره . درد و ناراحتيتون اون رو هم ناراحت مي كنه و خوشحاليتون باعث شادي دل ايشون مي شه . اما ما چي ؟ ... ناراحتي ايشون باعث ناراحتي ما مي شه ؟ ( فرياد ) به خدا نه ... چرا كه اگه مي شد سعي مي كرديم بزرگترين ناراحتي امام زمان رو كه در غيبت موندنشونه رو با دعا كردن بر فرج ايشون بر طرف كنيم ... اما ... ‌مردونه چند نفر از ما براي فرج ايشون دعا مي كنيم ؟ ... مرد باشين و جواب بدين ... نه ... نه ... سراتونو نندازين پايين . امام از اين حالت خوشش نمي آد . دوست داره شيعه ش هميشه سرفراز باشه . بياين برا آقامون دعا كنيم . بياين از اين شرمندگي در بيايم . من يادم نرفت كه چي مي خواستم بگم ، ‌شما ها هم يادتون نره چي بهتون گفتم . خوب ... خدا رو شكر ... فكركنم سوژه خوبي شد . برم تا دوباره يادم نرفته بنويسمش . ( خروج نويسنده . به حالت درآمدن گروه سرود و دوباره بي غلط خواندن سرود . )

      

   والسلام علي من اتبع الهدي

امیرحمزه باقری کرانی بازدید : 62 سه شنبه 28 مرداد 1393 نظرات (1)

دكور :

 

صحنه خياباني است كثيف و افراد مختلف با قيافه هاي متفاوت به سرعت در حال عبور و مرور هستند كه نور هم با رنگ هاي گوناگون با سرعت كم و زياد ميشود دكور ، نقاشي روي بومي سياه است كه حالت ابر شهرهاي كثيف را نشان مي دهد با برج هاي بلند و هواي آلوده و سياه اين صحنه همه حركت است و شعري از پشت سن خوانده مي شود متناسب با شعر ، افراد حركات خاصي را اجرا مي كنند .اسم خيابان گوشه دست راست نصب شده است : (وليعصركه كثيف است و يك پيچش افتاده و تقريبا آويزان شعر :

 

اين روزا آدما ديگه ، تو قلب هم جا ندارن          مردم ديگه تو دلهاشون يه قطره دريا ندارن

(افراد سريع و با اخم و سر پايين رد مي شوند و يكي به ديگري تنه مي زند و دست به يقه مي شوند .)

 

اين روزا چشماي همه ، غرق نياز و شبنمه                 رو گونه هر آدمي يه قطره بارون غمه

(عده اي هم منتظر هستند و به ساعت هايشان نگاه مي كنند عده اي هم مي دوند)

 

اين روزا درد آدما ، فقط غم بي كسيه                  زندگيشون حاصلي از حسرت و دلواپسيه

(همه سرها پايين است ، كسي به كسي نگاه نمي كند ، همه تنها هستند كسي يا چيزي را گم كرده اند)

 

اين روزا ورد بچه ها بازي چرخ و فلكه                 قلباي مثل درياشون پر از خراش و تركه

(چند محصل كيف به دست وارد مي شوند همه سرها پايين ، با هم حرف نمي زنند ، لباس هايشان نامرتب است و گوشه اي از لباسشان از شلوار بيرون است يكي از آنها پايش پيچ مي خورد و به زمين مي افتد ، دست دراز مي كند اما كسي كمكش نمي كند ، دست به محل درد مي كشد . )

 

اين روزا دوستا هم ديگه با هم صداقت ندارن        يه وقتا توي زندگي همديگرو جا مي ذارن

(دوستانش از كنارش رد مي شوند و به او محل نمي گذارند او هم مي خواهد بلند شود كه كسي با پا زير دستش مي زند و دوباره زمين مي خورد عاقبت بلند شده و لنگ لنگان مي رود كوري وارد مي شود و كمك مي خواهد ، اما كسي به او كمك نمي كند)

 

جنس دلاي آدما اين روزا سخت و سنگينه                    فقط توي نقاشيا دنيا قشنگ و رنگيه

(كور راه را اشتباه مي رود و از سن پايين مي افتد همه افراد يك لحظه مي ايستند بعد ادامه مي دهند. )

 

اين روزا هيچ مسافري برنمي گرده به خونه        چشماي خسته تا ابد به درب بسته مي مونه

(پسري با فردي مي آيد كه آن فرد خيلي دست بر سر و گوش پسر مي كشد و دورش مي چرخد ، پسر محلش نمي گذارد عبور و مرور كم مي شود تا اين كه كسي ديگر نمي آيد فرد خيلي تقلا مي كند و دور و بر پسر راه مي رود تا اينكه پسرمي ايستد و دستش را روي قلبش مي گذارد و به فرد مي دهد .فرد تا آن را مي گيرد ، قايمش كرده ، حالت كسي كه چيز گران قيمتي را به دست آورده باشد سرش را به اين طرف و آن طرف مي چرخاند كه مطمئن شود كسي او را نديده و در مي رود پسر كه منتظر شده بر مي گردد و او را نمي بيند سرش را اين طرف و آن طرف مي چرخاند ، دنبال فرد مي گردد بعد ار مدتي نا اميد دستش را روي قلبش گذارده ، چشمهايش را مي بندد ، سپس نبضش را مي گيرد سرش را كمي تكان مي دهد ، دو قدم مي رود و بعد روي سن مي افتد عبور و مرور زياد افراد هيچ كس او را بلند نمي كند . )

اين روزا كار آدما فكراي پاك رو بردنه                     بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه

اسم گلا رو اين روزا هرگز كسي نمي دونه             اما تو تا دلت بخواد اينجا غريب فراوونه

اين روزا آدما كمن پشت نقاب پنجره                     كمتر مي بيني كسي رو كه تا ابد منتظره

 

(پرده بسته مي شود فرد ديگري از پشت سن مي خواند :)

 

اي انتظار خسته گل هاي رازقي                                تو يادگار ميخك و ياس و شقايقي

نظر شما را به نمايش «يك انتظار خسته» جلب مي نماييم .

 

پرده باز می شود دو ميز در دو طرف سن است و دو نفر پشتش نشسته اند و مشغول نوشتننند در کنار آنها چهار نفر با لباس بلند سفيد و فانوس به دست ايستاده اند . 

 

1-امروز رو ديگه می خوام با تو صحبت کنم ... با خود خودت ... ديگه از بس حرفامو پيش اين و اون گفتم و کسی گوش نکرد خسته شدم ...

2- حرفای تکراری و هميشگی ديگه بسه ... دلم می خواد يه حرف تازه بگم ...يه حرف تازه بشنوم ...

1- دلم می خواد يه حرفی بزنم که راست باشه ... حرف دل خودم باشه ... کسی يآدم نداده باشه ... از دل خودم بر اومده باشه ... نه بيشتر ...

2- و نه کمتر ...

خطيب 1 : سخنانی که شايسته تو باشند به سختی حاصل می گردند ...

خطيب 2 : کلماتی که تو را وصف کنند دير به خاطر می آيند ...

خطيب 3 : پرنده ناتوان کلام را يارای آن نيست که بر کوه عظمت تو صعود کند ...

خطيب 4 : و ماهی کوچک فکر توان آن را ندارد که د ر بحر معرفت تو تعمق کند... 

1-نه ... اين کلما نخيلی قلمبه سلمبه ان ... دلم می خواست کلماتی بودند که تو ر وصف می کردند ... دلم می خواست جملاتی پيدا می شدند که می شدش گفت د رمورد تو هستند ... دلم می خواست می اومدی کنار من می نشسشتی تا من باهات درددل کنم

2- اگه می اومدی ... چی می شد ... از مشکلاتم برات می گفتم ... از غصه هام ... از شاديام ... از خاطراتم ... از شعرايی که برات سرودم و دوست داشتم خودت برام تصحيحش کنی ...

1- از نوشته هام ... از متن مجری بگير تا مقاله و دکلمه ... راستی اگه بيای اينا رو می خونی ؟ 

2- اما بازم همش من شد که ... پس تو چی ؟

1- اگه بيای ... دوست داری من هم بشينم پای درد دلت ؟ ... آره ؟ ...

2- دوس داری من هم به خاطراتت گوش بدم ؟

1- می خوای من هم بشنوم تو اين مدت طولانی چی کشيدی ؟ ...

2- اما نه ... فکر نمی کنم ... بتونم همشو بشنوم ...

1- آخه ... می دونی ... باعث مشکلات من تو نبودی و نيستی ...

2- اما باعث مشکلات تو ... منم ...

1- فکر کنم تو خاطراتت خيلی از من اسم ببری ... نه ؟

2- اره ... فکر کنم اسم من و خيليای ديگه تو دفتر خاطراتت خيلی تکرار شده ...

1- می دونم ... بس که هی نوشتی اينا شيعيان منن ... خدا خوب می شن ...

2- اما خوب نشديم ... با اين که به حون خودم می خواستيما ... من ... خودم خيلی می خواستم خوب باشم ... اما ...

1- بگذريم ...

خطيب  اگر بيايی هرم درونمان را به نسيم نگاهی فرو خواهی نشاند اگر بيايی زخم هايمان به کلامی التيام خواهد يافت ...

خطيب 2-  زخم های پهلو های شکسته ... زخم های کودکان به ناحق کشته ...زخم فرق های شکافته و گلوهای دريده ... و بدن های خونين ... همه زخم های شيعه ... همه جراحت های تاريخ ...

1-می بينی آقا جون ؟ همش هم از خودمونو مشکلاتمون نمی گيم ...

2- راس می گم ... مثلا همين عباراتی که گفتم ... ما برا کی تو سر و سينه خودمون می زنيم ؟ برا کی لباس سياه می پوشيم ؟ برا کی به هم تبريک می گيم و جشن می گيريم؟

1-غير از اينه که يه جوری دست و پا شکسته می خوايم بگيم آقا جون ... به خدا... هم خودتو دوس داريم ... هم پدراتو ... هم به جون ناقابل خودم مادرتو ...

2- آقا جون بيا و اين خونه تاريک دل ما رو روشن کن ... ببين ... همه جا رو برای اومدنت چراغونی کردن ... ببين همه منتظر اومدنتن ...

خطيب  همه منتظر امدن تو هستند ... همه برای آمدنت لحظه شماری می کنند... شيعيان از يکديگر می پرسند پس چه شد ؟ ادامه امر امامت به دست چه کسی خواهد بود ؟فرزند امام حسن چه وقت متولد خواهد شد ؟ مهدی کی خواهد آمد ؟

خطيب  خانه به خانه و کوچه به کوچه در همه شهر سامرا انتظار موج می زند انتظار تولد يک موعود که همه می دانند خواهد آمد و هيچ کس نمی داند که چه وقت .

خطيب  اما انتظار ادامه می يابد و به طول می انجامد ... تا آنجا که بعضی از آمدن مهدی ... از تولدش ... و از وجودش نااميد می شوند ... و بعضی د رآن شک می کنند ...

خطيب 1 : مژده ... مژده ... مهدی امد ... هموست که جهان را از عدل و داد پر خواهد کرد از ميان جمعيت سفيد پوش با منقلی از گياهان خوش بو می آيند و نفر ديگر گل بر سر افراد می ريزند .) 

خطيب  و تو می آيی می آيی تا وعده خدا تحقق يابد می آيی تا دل های همه دوستانت روشن و شاد گردد .

خطيب  و از آن روزی که آمدی ... و متولد شدی ... همه در انتظار آمدنت هستند ... در انتظار ظهورت هستند ... تو زاده انتظاری ... تو ... همزاد انتظاری ...

1-ديروز که از مدرسه بر می گشتم توب راه فر با هم دعوا می کردن يکی به او يکی گفت به جون بابام می کشمت اون يکی هم جواب داد به امام زمان گردنتو می شکنم ...

2- با مزه امروز که از مدرسه می اومدم از يه خيابونی رد شدم مردمی رو ديدم همه منتظر وايساده بودن ... بعضياشون يک دقيقه ... بعضياشون يک ساعت ...بالاخره کمتر و بيشتر ... همشون منتظر بودن ... هی داد می زدن و به ماشينايی که از جلوشون رد می شدن می گفتن ولی عصر ... ولی عصر ... ولی هيچ کدومشون شمشير و سپر نداشتن ... 

1- همشون لباس های معمولی پوشيده بودن ... نه زره داشتن و نه آماده جنگ بودن ... لباس بعضيهاشون خيلی خنده دار بود ... راستی مگه ولی عصر اسم يه خيابونه ؟

2- بعضيا خيال می کنن ولی عصر اسم يه خيابونه ...

خطيب  بعضی ها تو را نمی شناسند چون نامت را نمی دانند ...

خطيب 2 -  بعضی تو را نمی شناسند چون نمی دانند کجا هستی ...

خطيب 3- بعضی تو را نمی شناسند چون خود را نمی شناسند ...

خطيب  اما بيشتر مردم تو را نمی شناسند ... چون تو را نمی شناسند ...   

1-کاش می شد يه نامه ای بنويسم ...

2- نامه ؟

1- آره ديگه ... مثل همه مردم که برای عزيزاشون نامه می نويسن ...

2- مگه بلدی قشنگ نامه بنويسی ؟

1- خودم که نه ... اما از روی کتاب درسيام می بينم ... تازه نامه های بابا به عمو هم هست ديگه ...

2- آره ... خوب بعد ؟

1- هيچی ديگه ... چرا اينقد رسوال می کنی ؟ عنوانشو عوض می کنم : (شروع به نوشتن می کند )

مولا جان سلام ... اميدوارم حال شما خوب باشد ... و در کمال صحت و عافيت به سر بريد ... اگر ا زحال ما بپرسيد به حمدالله خوب و سلامتيم ... روزگار می گذردروزها شب می شود و بچه ها کم کم بزرگ شده اند و دست بوس هستند نانی به دست می آيد و می خوريم روزی مستدام است و ايام به کام و ملالی نيست ...

2- جز دوری شما

1- اينو يادم رفت بنويسم

2- خيلی چيزای ديگه هم يادت رفته ...

1- مثلا ؟

2- بنويس که دعا گوی شما هستيم ... و منتظر ديدارتان ... آرزو داريم که چشممان به جمال شما روشن شود بنويس زبانمان هميشه ذاکر شماست و پاک و مطهر است ... البته ... با چند دروغ و غيبت و تهمت ناقابل که می گوييم و می کنيم و می زنيم از درجه پاکيش کم نمی شود ... بنويس قلبمان که ديگر عجيب است... اصلا خانه شماست ...سرشار از محبت شماست ... فقط يه ذره ... همچين بفهمی نفهمی کينه و حسد برادران مومن هم د رآن اجاره نشين است ... اينکه مطلب مهمی نيست ... کينه نمک زندگی است ... ( 1 آرام آرام روی زمين می افتد می نويسی ؟ چرا معطلی ؟ بنويس ما برای جنگيدن در رکاب شما آماده ايم .برای همين شمشيرهاي ايمانمان البته اگر داشته باشيم سالهاست که زنگ زده و پوسيده است ... برای همين سپرهای نقوا را در صندوق خانه های عافيت زير گرد و غبار روزمرگی رها کرده ايم ... خوب اگر نمی نويسی هم ننويس ... خودش نوشته می شود ... نامه ای که من و تو برای امام زمانمان می فرستيم نامه عمل ماست ... اگر من حای تو بودم ديگر نامه نمی نوشتم ... ( مردم خيابان می آيند و او را به هم نشان می دهند و بالاخره روی او پرچه ای می کشند .) 

خطيب  همه آنهايی که تو را می خواهند راست نمی گويند .

خطيب  1 -همه آنهايی که راست می گويند ايمان ندارند

خطيب  2 - ... و همه آنهايی که ايمان دارند عمل نمی کنند دعای الهی عظم البلا خوانده می شود 

خطيب  و از اين پس سخن عشق است هر چه هست ... ( نور سبز روی 1می افتد بيدار شده و جا می خورد )

1- آقا ... مولا ... بالاخره اومدی ؟ ... خوش اومدی ... چشمما روشن ...فقط چرا بی خبر ؟ می گفتين خودمونو آمده می کرديم ... آخه اين جوری که بده ...خيلی خوشحالمون کردين ... می گفتين قبل از اومدنتون ... اينجاها رو معطر می کرديم ... ( نو رکم می شود ببخشيد ظاهرم آماده نيس ... آخه ... بايد خودمو اماده می کردم ... آقا ... آقا ... کجا رفتين آقا ؟ ... آقا جون ؟ ...  پرده بسته می شود )

   

                                            والسلام علی من اتبع الهدی

 

 

پايان

4

تعداد صفحات : 21

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 202
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 146
  • بازدید سال : 2,829
  • بازدید کلی : 43,558