loading...
دانلود پارس نت
امیرحمزه باقری کرانی بازدید : 79 سه شنبه 28 مرداد 1393 نظرات (1)

نمايشنامه يك شعر ناتمام 

مجري از گروه سرود دعوت مي كند براي اجراي سرود تشريف بياورند . گروه سرود در حاليكه پرده بسته است ، جلوي سن مي ايستند و سرود را شروع مي كنند . تك خوان قسمت اول سرود را بي مشكل مي خواند . قسمت دوم را هم همينطور اما قسمت سوم را با مكث ، قسمت چهارم را ديگران مي رسانند و قسمت پنجم را با وجود رساندن يادش نمي آيد . بعد از اين جريان ، گروه با ناراحتي و اعتراض از هم جدا مي شود . هر يك به گوشه اي رقته و تك خوان هم ناراحت و عصباني مي ايستد 
 

علي : ... خوب ... دوباره ... چرا ول كردين ؟ بياين ديگه ... ( تكخوان و دو نفر ديگر مي آيند . اما بقيه نه )
 بهزاد : برو بابا دلت خوشه . چي چي رو بياين ؟ ناسلامتي فردا اجرا داريما ...
علي : خوب منم برا همين مي گم ديگه . 
بهزاد : اينم كه شورشو دراورده ...
علي : حالا ... به نظرت حالا بايد چي كار كرد ؟
بهزاد : من نمي دونم . فقط اينو مي دونم كه حال ندارم . از كجا معلوم فردا دوباره آقا يادشون نره ؟
رضا : تو هم ديگه خيلي بزرگش مي كنيا ... حتما فكرش جايي ديگه بوده يا ... 
بهزاد : به من هيچ ربطي نداره  ... 
ايمان (‌تكخوان ) : ... چه خبرته بابا ؟ ... آسمون به زمين نيومد كه ... يادم رفت ...  همين ...
بهزاد : همين ؟ ... هه هه ...آقا نمي دونه كه فردا اولين جشنمونه . اگه فردا خوب برگزار نشه آبرومون رفته . اونم جلو كيا ؟ جلو غريبه ها و پدر مادرا كه دعوتشون كرديم .
بابك : خوب راست مي گه ديگه . يه جشنه و سرودش ، با اين وضع ، من هم مي ترسم خوب درنياد .
علي : بياين يه بار ديگه تمرين كنيم . 
بهزاد : اگه دوباره ... 
رضا : اي بابا ... تو هم ول كن ديگه . ببين اگه يادش رفت بعد بگو ( دوباره مي ايستند كه بخوانند . در همين موقع پسري با كلاسور و خودكار وارد مي شود )
حميد : سلام بچه ها ... چطورين ؟ ( گروه در همان وضعيت )
علي : خوبيم . ولي به نظر مي آد كه تمرين ما رو همچين بفهمي نفهمي خراب كردي .
حميد : اي بابا ... ببخشيد ... حواسم نبود ... آخه آقاي مدير گفتن كه از همه برنامه ها گزارش تهيه كنم و ببينم برنامه ها چطور پيش مي ره . خوب ... اينجا چطوره ؟ ( گروه باز مي شود )  
طاها : بقيه گروه ها چي كارا كردن ؟
حميد : (‌كلاسور را باز مي كند و برگه ها را ورق مي زند ) گروه نمايشگاه كه كاراشون مشخصه . براي كتابا كد زدن ، خلاصه نوشتن ، قيمت گذاري كردن و خلاصه همه چيزشون به راهه . گروه ميز گرد هم همه آمادن و چند بار تمرين كردن . گروه مسابقه هم كه برنامه شونو من ديدم . خيلي جالب بود . يه سوالايي درآوردن ... خلاصه ... آهان ... گروه پذيرايي هم سفارشاشونو دادن كه فردا اول ساعت برن و بگيرن . فقط مونده كار شما .... كه اولا خيلي مهمه و در ثاني آقاي مدير هم خيلي سفارش كرد كه خوب برگزار كنين . آخه مثل اينكه از مدارس ديگه هم چند نفر دعوت كرده . خوب ... علي جان ... كار چطوره ؟‌
علي :‌ خوبه . ما هم داريم آخرين ... 
بهزاد : علي دست وردار ... باور كن هنوز هم وقت داريم برنامه رو كنسل كنيم . مهموناي خودمون كم بودن ، جند نفر ديگه هم اضافه شدن .
حميد : چي ؟ كنسل ؟ براي چي ؟ علي ... ؟
ايمان :‌ ميدوني چيه حميد خان .... من تكخون سرودم و سرود يادم رفته . برا همين آقايون مي خوان سرود رو كنسل كنن . 
حميد : عجب ... ما رو باش كه جلو آقاي مدير چقدر پز داديم . علي ... چي كار كنيم ؟
علي : اجرا .
بابك : اين علي هم يه چيزيش مي شه ها . انگار نمي فهمي . اين آخرين تمرينمونه . قراره فردا هم اجرا كنيم جلو شونصد نفر . اگه خراب شه ، آبروي خودمون هيچي ، آبروي آقا مدير رو هم برديم . من يكي كه نيستم . 
بهزاد : گل گفتي . ما هم نيستيم . (‌ قصد خروج . بهت بچه ها ) 
رضا : خوش اومدين ... توفيق مي خواد اين كارا . فكر كردين الكيه . شما ها برين دو نفر ديگه مي آن . برنامه هاي جشن زمين نمي مونه . ( آن دو در حال خروج خستند كه فردي از طرف مقابل سن با يك جالباسي كه چند روپوش آزمايشگاهي و چند لباس عربي و سربند و چند تيشرت غربي و كلاه اسپرت به او آويزان است ، وارد مي شود . كف بلندي مي زند . با صداي كف او همه فيكس مي شوند . )
نويسنده : نه . اين خوب نيست . نبايد كسي بره . ( فيگور آن دو را تصحيح مي كند . كمي فكر كرده تا اين كه به راه حلي مي رسد . مجدد كف و حركت بچه ها . باز شدن پرده . در روي سن دو سه نفر با لباس معمولي امروزي و وسايل گريم روي صندلي نشسته اند . قسمتي حالت كلاس است ، يك وايت برد با ماژيك ، چند ميز با دفاتري باز روي آن ها و چند كيف و خودكار . قسمتي ديگر حالت مسجد است با محراب و جانماز و مهر . طرف ديگر حالت خيابان است با چند مغازه و يك سطل آشغال و مقداري آشغال روي ميز . ) 
 فريد : ... وايسين ببينم . چيه بهزاد ؟ ... بابك ... تو چته ؟ خيلي دور ور داشتين . فكر كردين اين اولين كسيه كه چيزي يادش مي ره ؟ ... آره ؟ ( سر تكان دادن نويسنده به حالت تاييد ) 
بهزاد :‌ ( ايستادن آنها ) چي ؟ اولين نفر ؟ بابك تو مي فهمي ؟ من كه نمي فهمم چي مي گه . 
فريد : بايد هم نفهمي . منظورم اينه كه ... فراموشي مخصوص الان و ديروز و فردا نيست . 
( كف نويسنده . فيكس )
 نويسنده : كلاس دانشگاه . ( بچه ها به كنار جالباسي مي روند و با كمك افراد نشسته روپوش مي پوشند و روي صندلي ها مي نشينند . فردي هم روبروي آنها با روپوش مي ايستد و عينكي به چشم مي زند . )
علي ( استاد ) : با سلام . امروز بحث ما درمورد رده ويروس فراموشيه . ما سعيمون اين هست كه در اين كلاس ... يعني ويروس شناسي به بررسي ويروس هايي بپردازيم كه ... از نظر خيلي ها مهم به نظر نمي آد و فكر ميكنند كه ازبين رفته ، در حالي كه به نظر شخص من اينطور نيست و واگيردار بودن اين ويروس خطر اونو تشديد مي كنه  و اون ويروس فراموشي در تاريخه ... كه خوب ... بعضي ها به دلايلي از بين رفته اش تلقي ميكنن . 
بهزاد : يعني چي دكتر ؟ 
علي : يعني اين كه ... چطور بگم ... به نظر من ... زمان اين مبحث و اين بررسي نه تنها به پايان نرسيده ، بلكه الان تازه زمان تحقيق روي اونه . بنا بر اين ما روي اين موضوع تمركز مي كنيم و به جوانبش مي پردازيم . 
طاها :‌ ببخشيد جناب دكتر ،‌ به عنوان منبع به چه كتاب هايي مراجعه كنيم ؟
علي : من مطالب لازم رو به صورت جزوه خدمتتون ارائه مي دم . چون اين مسايل رو هر جايي بهتون نمي گن . بله ... خوب ... اين رو هم بگم كه گذروندن اين دوره منوط به انجام تحقيق هاي متعدديه كه توانايي تونونو درمورد شناخت بيماري هاي مختلف ناشي از اين رده ويروسي افزايش بده . اولين موضوع تحقيق اينه : اولين ويروس فراموشي كي و كجا يافت شد ؟ ( روي وايت برد مي نويسد . ايمان و رضا با هم صحبت مي كنند )  
ايمان : جناب دكتر ، اگر اجازه بدين اين موضوعو من و رضا بر مي داريم . 
رضا : از حجاز هم شروع مي كنيم و وادي ... غدير خم .
 ( كف نويسنده . فيكس شدن افراد . دوباره كف و به حالت عادي درآمدن بچه ها و تعويض لباس )  
بابك : حالا اين موضوع چه دردي رو از ما دوا مي كنه ؟ سرود ما درست مي شه ؟‌ نمي شه كه .
طاها : تو هم گير دادي به سرودا .
بهزاد : ميگي چي كار كنيم ؟ 
حميد : من هم همين سوال رو دارم . علي چيكار كنيم ؟ مي خواي ...
علي :‌ نه خير . بابا جون يه مسئله رو چرا اين قدر بزرگ مي كنين ؟ 
ايمان :‌ علي جان ، ... آخه واقعا هم خيلي بزرگه ...
علي : ( متعجب ) ايمان ... چي مي گي ؟ 
ايمان : اگه اين فراموشيه نبود كه وضع ما به اين جاها نمي كشيد . ( كف نويسنده . فيكس شدن افراد . )
نويسنده : خوب ... ( حالت تفكر و تاييد ) مسجد كوفه . ( ‌بازيگران با كمك افراد لباس هاي عربي را مي پوشند و دستار به سر مي بندند و چهره بعضي از آنها مختصر گريمي مي شود . )
نويسنده : سريع ... زود ... (  صداي ملكوتي نماز پخش مي شود . حالت نماز به سمت محراب . ركوع . بهزاد و بابك با ترس اين طرف و آن طرف را نگاه ميكنند و از صف نماز خارج مي شوند و در گوشه اي لباس خود را عوض كرده و مي ايستند . سجده . نور خاموش . روشن . حميد و فريد دراز كشيده و خوابيده اند . طاها و‌ رضا ناراحت نشسته و علي هم مضطرب حركت مي كند . ) 
طاها : ميگويند پشت سر مسلم بن عقيل سفير و فرستاده حسين بن علي ، فرزند پيغمبر ، در ابتداي نماز ، كل مسلمين كوفه تكبير گفتند ،‌ اما در تشهد جز دو سه نفري با او سلام ندادند . 
رضا : من هم شنيده ام . مايه شرمساري است . عجب مردم دورنگ متظاهري ... به نظر تو دليلش چه بود ؟ 
طاها : نمي دانم ... ولي گمان مي كنم شان و ارزش پسر عم حسين را فراموش كرده بودند . فراموشي ... اي كاش ما در كوفه مي بوديم و از وي دفاع مي كرديم . 
طاها : راست مي گويي . ولي ... شايد خود اين عدم حضور لطف خداوند بود .
رضا : چه مي گويي ؟ ... تو مي گويي كه خدا ... 
طاها :‌آرام ، آرام برادر . من چيز خاصي نمي گويم . كفر و دشنام هم از دهانم خارج نشده . فقط مي گويم از كجا معلوم ما درآن موقعيت فراموشي دامنگيرمان نمي شد و كار ديگري نمي كرديم . هان ؟ اين قدر به ذهن خود مطمئني ؟ ... من كه 
رضا : ‌بس است . بس است . اين قدر عقلاني صحبت مكن . در اين موارد ... ( ‌صدايشان آرام مي شود و صحبت را ادامه مي دهند . علي صدايش را بلند ميكند . ) 
علي : نمي دانم ... نمي دانم كجاست و چه مي كند . خدا كند ... خدا كند از سلول هاي متعفن و سياه چال حكومتي سر درنياورده باشد . خدا ... خدا خودت حافظش باش . چقدر ... چقدر به اين پسر گفتم كه دين خود را داشته باش اما ... اما چه ضرورتي دارد كه آن را آشكار كني ؟‌ ... هان ؟‌ ... نمازت را خواندي ؟ بسيار خوب ... ديگر چرا به دنبال دردسر رفتي ؟ آيا فقط تو براي او نامه فرستادي ؟ ديگران نامه نفرستادند ؟ پس آنها كجايند ؟ ... برادر خام من ... اين مردم را نشناخته اي . مردم فراموش كار .  مگر سقيفه را فراموش كرده بودي ؟ ديگر بزرگتر از آن كه نبود . انسان ذاتا فراموش كار است . اي خدا ... خودت كمك كن .... ( كف نويسنده . فيكس شدن افراد . ورود نويسنده و اصلاح فيگورها . باز كردن دستار از سر آنها و پاك كردن گريم . )
نويسنده : هوم ... مسئله فراموشي ... فراموشي ... خوب تا اين جاش بد نبود . مسئله فراموشي در اين قالب . از اين جا به بعد رو چيكار كنم ؟ (‌در ميان بازيگرها راه مي رود ) اول ببينيم تا حالا چيكار كردم ؟ ويروس واگيردارفراموشي در اين زمان . كه كم كم داره فراگير مي شه . فراموشي اصول گذشته و ابداع اصول تازه بي ربط . با مزه هم از اون اصول به نام قديمي و قابل تعويض نا م برده مي شه . بعدش ... جريان مسلم . كه خوب اون هم يكي از شاخصه هاست . چي ميشد فراموشي نبود ؟ هان ؟‌ ديگه خاطرات و اتفاقات تلخ زندگي يادمون نمي  رفت و ديوونه مي شديم . ولي كدومشون بهتره ؟ فراموشي و زندگي راحت يا ... به ياد موندن و مشقت ؟ ... هه هه هه ... عجب سوال احمقانه اي ... طبيعيه كه ... اما نه ... وايسا ببينم ... (‌ ناراحت . كف نويسنده . با كمك افراد ، بازيگر ها به حالت قبلي برمي گردند و ايمان و بابك و بهزاد وارد صحنه مي شوند . )  
بابك : به آدم چيز فهم . خوبه خودشم قبول داره ها . 
حميد : بچه ها همين الان كارمونو مشخص كنين . من بايد تكليفم معلوم باشه . اگه سرود نيس ،‌ بگين به فكر يه برنامه ديگه باشم . اگر هم مي تونين كه ... اصلا اگه نگرانين كه ايمان سرود رو نتونه خوب بخونه ، مي خواين با اجازه علي آقا تك خونو عوض كنيم . 
علي : ‌اگه ... خود ايمان حرفي نداشته باشه ، ‌من حرفي ندارم .
ايمان : ... نه من حرفي ندارم .
حميد : خوب ... ‌كي صداش خوبه ؟ 
بابك : بهزاد .
طاها : چه جالب . ‌پس اين همه جار و جنجال برا اين بود . 
بهزاد : برا چي بود ؟ من چندان هم راضي ...
جميد : ‌بسه ديگه . حفظ هستي بهزاد ؟
رضا : اگه قا بهزاد حفظ نباشه مي خواي من حفظ باشم ؟
حميد :‌ ‌پس يه بار جلوي من بخونين كه نظر نهايي رو بديم بره ديگه . ( ناراحتي ايمان و علي . به حالت سرود ايستادن . آماده خواندن . شمارش حميد . كف نويسنده . فيكس ) 
نويسنده : (‌داد ) نه . اين خوب نيست . رو شخصيت ايمان كلي كار شده . يه فكر ديگه . (‌ كف نويسنده . حالت عادي بچه ها ) 
حميد :‌ راستش بچه ها ... نمي دونم ... اگه موافق باشين به فكر يه برنامه ديگه باشيم . چطوره ؟ ( ناراحتي و تاسف بچه ها . نگاه به هم . كف نويسنده . فيكس ) 
نويسنده :‌نه اينم خوب نيست . با اين كار كه رو فراموشي صحه گذاشتيم . ما هم ميشيم مثل بقيه . ( ادا در مي آورد ) فراموش كردي ؟ اشكالي نداره جونم . بيا يه چيز ديگه بگو . نه . خوب نيست ... يه فكر ديگه ... اصلا من چه ميدونم ... ( كف . حالت سابق بازيگران . استيصال نويسنده .)
بهزاد :‌ خوب ... آقايون ما كه رفتيم . اميدوارم سرودتون اجراي خوبي داشته باشه . 
ايمان : متشكريم . اگه تا حالا هم نبودين اينقدر معطل نمي شديم . 
رضا : چيه ؟ خيلي حس ورتون داشته ها . همچين آش دهن سوزي هم نيستين ... شر كم .
حميد :‌ يعني چي ؟ اينا ...
علي : يعني كه همين . از همون اول هي غرغر . اگه نبودين چه بسا ايمان هم تو اين مدت حفظ ميشد .
طاها : اصلا كي به تو گفته پاشي بياي تو جشن كار كني ؟‌ هان ؟‌ تو به درد ... 
علي : طاها ... 
بابك : بيا بريم بابا . اگه جشن گرفتنتون و كار كردنتون اينطوريه ، ارزوني خودتون . مال همون كسي كه دارين براش كار ميكنين . ( كف . عصبانيت نويسنده . فيكس ) 
نويسنده : نه ... نه ... نه . بابا اين جوري نه . همين برخوردا كار رو به اين جا رسونده ديگه . چه خبره ؟ نمي دونم ... فراموشي . فراموشي ... ما داريم برا كي كار مي كنيم ؟ ( رو به طاها ) تو براي كي كار مي كني ؟ ... از كارت راضيه ؟... هان ... يا فراموشش كردي ؟‌ آره ؟ ... اشكالي نداره ... متاسفانه مثل تو زيادن . ( رو به بهزاد و بابك ) اما امثال شما ها زيادترن . ( كف نويسنده . طاها ، رضا ، حميد و فريد كنار سن مي ايستند . افراد به بابك و بهزاد تيشرت را مي دهند كه بپوشند . همينطور به بهزاد هدفون و واكمن و عينك دودي و به بابك كلاه اسپرت و يك روزنامه . ايمان جستجوگر به اين طرف و آن طرف مي گردد كه ناگاه آن دو را مي بيند . به طرف بهزاد مي رود . بهزاد هدفون به جيب و واكمن به گوش است و متناسب با آواي واكمن سر و هيكلش را تكان مي دهد . ايمان به او مي رسد . )
ايمان : ببخشيد ( بهزاد نمي فهمد ) ... آقا با شما هستم ... ( نمي فهمد . صداي ايمان بلندتر مي شود ) ببخشيد آقا با شما هستم . ( بهزاد متوجه ميشود )
بهزاد : جونم ... چي مي خواي ؟ 
ايمان :‌ ببخشيد شما وليعصر رو ميشناسين ؟
بهزاد : كي ؟ ( عينكش را بالا مي دهد و تازه به ايمان نگاه ميكند )
ايمان :‌ وليعصر ...
بهزاد : وليعصر ؟ ... وليعصر ... آهان ... فهميدم . وليعصر رو مي گي ؟ بهت نمي آد ... آره مي دونم . آخه ... اگه نگم پاتوقمه ... چند باري رفتم . يه ميدونيه بزرگ . از يه طرفش به راه آهن مي رسه ، يه طرفش هم به تجريش . مي دوني ... آخر همه چيزه ... لباس ، تي شرت ، سي دي ، ... اهل اين حرفا كه نيستي ؟ ... هان؟...  بي خيال . آهان ... ادكلن . آقا نمي دوني چيا داره . كفشاشو بگو . نمي دوني ... 
ايمان ( كلافه ) : ممنونم . ( ‌جدا مي شود و به طرف بابك مي رود ) آقا ببخشيد، 
بابك ( روزنامه را پايين آورده ) : جانم ؟ مشكلي پيش اومده ؟
ايمان : نه . فقط ... مي خواستم بپرسم وليعصر رو مي شناسين ؟ 
بابك : چي ؟‌ وليعصر ؟ ... كي همچين چيزي بهت گفته ؟ هان ؟ بابا تو جووني برو جوونيتو بكن . چيكار به اين كارا داري ؟ اين حرفا مال پيرمردا و گنده ترا ست . بعدشم ... من كه نمي دونم كجاس ، ولي مي دوني اگه بياد چي مي شه ؟ مي دوني چه اتفاقاتي مي افته ؟ ... (‌صدايش را آرام مي كند ) رو زمين سيل خون مي آد . همه آدما رو مي كشه . اونم با شمشير . خدا كنه  اومدنش به اين نزديكا نباشه . من كه خيلي مي ترسم . ميگن اين جنگا هم برا اومدن اونه . راستي .
ايمان : بسه ديگه . نمي خوام هيچي بشنوم . ممنونم . ( كف نويسنده . فيكس شدن . ) 
نويسنده : (‌تاسف ) اوضاع ما اينه . ( اشاره به بهزاد ) يكي اصلا اسم وليعصر رو نمي فهمه چي هست . يكي ديگه هم ( ‌اشاره به بابك ) چيا درمورد ايشون به خوردش دادن . فراموشي ... فراموشي ... خوب ... حالا تا اين جاشو نوشتم . بقيه اش رو ... ولي حالا هدف من از نوشتن اين نمايش نامه چي بود ؟ مي خواستم چي رو بگم ؟ مي خواستم بگم كه ... بگم كه ... اين نكته رو بگم كه ... ا‍ِ ... چي مي خواستم بگم ؟ ميخواستم بگم كه فراموشي يه ويروسه ، يه درده ، ‌مثالهاي فراووني هم داره ، خوب بعدش ... اِ ... نكنه من هم دارم مريض مي شم ؟ هان ؟ ... نه من كه واكسنشو زده بودم ... من كه خودمو مصون مي دونستم ... نه ... من هنوزم سالمم ... مي خواستم بگم كه ... آره ... مي خواستم بگم كه ما ها هممون يه چيزايي يادمون رفته ... هم من ،‌ هم ايمان ، هم شماهايي كه دارين اين نمايش رو مي بينين . همه يه چيزايي رو فراموش كرديم كه نمي دونيم چيا هستن . هيچ كس هم اين فراموشي رو يادآوري نمي كنه . ( فرياد ) آهاي ... بيدار شين . با همه تونم . يادتون بياد كيا هستين . شماها شيعه اين . شيعه مرتضا علي . شما پدر دارين . پدري كه كل دنيا و مافيها مال اونه . شما ها آقا و صاحب دارين . با اين حال پيش ديگران مي رين و از اونا درخواست مي كنين . يادتون نره كه آقاتون بخشنده ست ، پهلو همون برين ... از اون بخواين . آقا تون پشت پرده غيبت نشسته . كاراتونو مي ببينه ... به حالتون غصه مي خوره . درد و ناراحتيتون اون رو هم ناراحت مي كنه و خوشحاليتون باعث شادي دل ايشون مي شه . اما ما چي ؟ ... ناراحتي ايشون باعث ناراحتي ما مي شه ؟ ( فرياد ) به خدا نه ... چرا كه اگه مي شد سعي مي كرديم بزرگترين ناراحتي امام زمان رو كه در غيبت موندنشونه رو با دعا كردن بر فرج ايشون بر طرف كنيم ... اما ... ‌مردونه چند نفر از ما براي فرج ايشون دعا مي كنيم ؟ ... مرد باشين و جواب بدين ... نه ... نه ... سراتونو نندازين پايين . امام از اين حالت خوشش نمي آد . دوست داره شيعه ش هميشه سرفراز باشه . بياين برا آقامون دعا كنيم . بياين از اين شرمندگي در بيايم . من يادم نرفت كه چي مي خواستم بگم ، ‌شما ها هم يادتون نره چي بهتون گفتم . خوب ... خدا رو شكر ... فكركنم سوژه خوبي شد . برم تا دوباره يادم نرفته بنويسمش . ( خروج نويسنده . به حالت درآمدن گروه سرود و دوباره بي غلط خواندن سرود . )

      

   والسلام علي من اتبع الهدي

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط علی در تاریخ 1393/06/07 و 16:42 دقیقه ارسال شده است

پیشنهاد میکنم با ما تبادل لینک کنید این تبادل لینک سه طرفه میباشد که باعث افزایش محبوبیت در گوگل میشود.
http://zxq.ir
پاسخ : شما پیام های خود را به ایمیلamirhamzh2000@gmailبفرستید تا نتیجه را دریاف کنید


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 202
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 145
  • بازدید ماه : 369
  • بازدید سال : 3,052
  • بازدید کلی : 43,781